نزدیکتر شدند و شانه به شانه راه میآمدند، لمس بازوان و شانه سمت راست مرد، بر روی بازوان زن که کمیپایین تر بود حس خوبی به هر دو میداد ، گاهی اتفاقی پشت دستهایشان بهم میخورد ، انگار ولتاژ کوچکی را بهشان وصل میکردند ، از لمس پشت دستهایشان هم لذت میبردند ، ناله برگهای پاییزی در زیر پاهایشان ، وقتی بیرون میآمدند هوا ابری بود ، صدای رعد آمد زن خودش را به پهلوی مردش فشار داد ، مرد انگشتانش را در دست او چفت کرد ، قطرات ریزِ زندگی شروع شد ، مرد توقفی کرد و چتری را که در دست دیگر داشت باز کرد ، نگاهی به چشمان زن کرد ، لبخندی زد و چتر را دوباره بست ، زیر باران ملایم پاییزی ادامه دادند ، بی چتر !
روزانه های بهنام 81 - مردی چون کوه، استوار... بازدید : 243
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 13:36